حالم خوب نیست
خیلی دلم گرفته نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟
چرا یه مدته زندگیمون این طوری شده چرا من اینقدر زود ناراحت میشم
چرا ما نمیتونیم بشینیم دو کلوم با هم مثل دو تا آدم حرف بزنیم تا من میگم تو ناراحت میشی
و تا تو میگی من،من قبول دارم خیلی اعصابم یه مدته داغونه کاش یکم من رو بفهمی فشار
عصبی دارم و ........... یه چیزهایی که اونقدر کم با هم حرف میزنیم که واقعا نمیتونم حرف بزنم همیشه وقتی
نمیای پیشم بشینی میگم چرا نمییایی وقتی میای ؟ حرفی برای زدن ندارم میدونی دیگه نمیتونم راحت باهات
حرف بزنم اونقدر حرفهام قلمبه میشه که دیگه صحبت تبدیل میشه به حالت داد و
دعوا چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم میخواد برگردیم به روزهای زیبا و شیرین عقدمون با هم مهربون بودیم به قولی جونمون برای هم در
میرفت اما الان ..........
خیلی دلم برای خودم برای زندگی خوبمون میسوزه که داره این طوری میشه به نظر من همین ناراحتی ها
توی زندگی ما که بر اساس عشق و علاقه راه افتاده نباید باشه اینها باعث نابودیش میشه من خیلی
میترسم احساس میکنم شونه هات رو از دست دادم احساس میکنم محبتت رو هواداریت رو از دست دادم
خدایا خودت کمکم کن خیلی دلم گرفته اگر تو هوای من و زندگیم رو نداشته باشی خراب میشه همه چی
همه چی خدایا مواظبم باش
تازه نوشت
خواهر جونم هم عروس شد
سلام ان شاالله اگر زنده باشم میخوام این وبلاگم رو هم بیشتر به روز کنم
دیروز صبح مامان خانمی من روضه داشت و میخواست بره ساعت 10 و شبش خانواده
همسر خواهر زنگ زده و گفتند ما فردا برای رفتن به آزمایشگاه میاییم مامان خانمی هم
که خودش نمیتونست بره این وظیفه سنگین رو به بنده واگذار نمودند که به عنوان بزرگتر
همراه خواهر خانمی برم و من هم که از خدام بود برم پس پذیرفتم و صبح زود آماده شدیم
با خواهر جون و بعد فهمیدیم مادر آقای همسرخواهر هم کلاسدارند و نمیتونن بیان به همین
دلیل من شدم بزرگ خاندان و رفتم خلاصه رفتیمآزمایشگاه و از استرس داشتیم
میمردیم و کلاس هارو گذروندیم تا اومدن و گفتن جواب آزمایش خوبه و ما رفتیم سوار
ماشین شدیم و به خواهرم از صبح که آقایهمسرش رو دیدم گفتم شما امشب عقد میکنین و
همین طور هم شد
تا ما ساعت یک از آزمایشگاه رسیدیم خونه اونا زنگ زدن و گفتن ما امشب چون شب ولادته میایم
بریمبرای عقد کردن حرم (عجب پیش بینیی) مامان خانمیگفت ساعت چند اونا گفتن 4 بعد
از ظهر حرم باشید عجب عجله ای
بالاخره ما قبول کردیم و تلفن و تلفن کاری شروع شد همه دست به کار شدیم و تلفن زدیم
هر کس با گوشی که داشت توی دستش به یکی از اقوام زنگ میزد عصر شد و رفتیم حرم
و برای عقد رفتیم عقد رو که خوندن و این دو مرغ عاشق به هم رسیدن همه پاشدن به تبریک
گفتن و حتی آقای داماد هم گریه میکرد منم
دلم برای خواهر جونم تنگ شد و الان هم دلتنگشم دلتنگ دعواهامون دلتنگ باهم
بودنمون دلتنگاینکه من وقتی می رفتم خونه مامان خانمی خواهر جونم بود خونه الان که
برم خیلی کمتر امکان داره باشه
آخه این دوران نامزد بازیشونه کمتر خونه خواهند بود چقدر دلم براش تنگه دیروز با همه
خستگی هاش تموم شد اما حسابی خسته شدم ها
آخر نوشت: برا خواهری : خواهر جون عزیزم امیدوارم به پای هم پیر بشین امیدوارم عشقتون
روز بهروز نسبت به هم بیشتر و بیشتر بشه از خدا میخوام خوشبختتون کنه و بدون من دلم
برات تنگه دلم میخواد به بچگی هامون برگردیم و با هم حرف بزنیم باهم بازی کنیم باهم بریم
بیرون مثل قدیم تو خونه پدری با هم باشیم و .......... اما میدونم تو الان خیلی راضی هستی
چون یکی رو پیدا کردی که نیمه گمشده وجودته و من هم از این بابت خوشحالم آخرین حرفی
که به من زدی توی پیامت فراموش نمیکنم
مواظب خودت باش
سعی کن خوشبخت بشی
قلب من برات میزنه
دوستت دارم
خداحافظ هر دوتون
باز هم تاخیر
تولد
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بزرگواران
نهم آذر تولد یک سالگی سومین فرد خونه ما بود و به همین خاطر چون سرم کمی شلوغ بود و درس هم
داشتم نتونستم بیام سر بزنم
این عکس ده ماهگی کوچولو ماست یعنی فاطمه جون توی تبلیغ توی روستا
دعا کنید کوچولوی ما اهل صالح بشه
التماس دعا